روزی کرم کوچک راه راهی سر از تخمی که مدت ها کاشانه ی او بود بر آورد و گفت:”سلام بر دنیا!هی اینجا در نور آفتاب روشنه”با خود گفت :”گرسته ام”. بی درنگ شروع به خوردن برگی نمود که بر آن متولد شده بود.. برگ دیگر…و دیگر و دیگری را خورد و بزرگتر…بزرگتر و بزرگتر شد.تا این که روزی از خوردن دست کشید و با خود اندیشید:”مفهوم زندگی باید بیش از فقط خوردن و بزرگ تر شدن باشد.ای دارد کسل کننده می شود.”به دنبال این فکر راه راهی از درخت با محبتی که بر او سایه افکنده و او را تغذیه کرده بود ، به پایین خزید.او در جست جوی چیز های بیشتری بود….» «این که از نظرتان می گذرد داستان یک کرم درختی است که در یافتن ماهیت واقعی خویش دچار زحمت شده است.مثل من.مثل ما…